««رهایی »»
در کوی دلت کلبه ای از بهر دلم ساز
تا راه به سوی دل تو باز شود باز
آمد به لبم جان و نگاهی ننمودی
تا محو وجود تو شوم، برکشم آواز
من باده مستی ز کفِ غیر نگیرم
جام می من روی تو و آن دو لب ناز
نادیدن تو بر نظرم سخت گران است
ماندم به که افشا کنم این درد دل و راز
بر چشم ترم اشک ز هجران تو خون شد
جز آه نبوده ست مرا همدم و دمساز
افسوس بر این سوخته هیچت نظری نیست
باز آ که دلم را ز رُخت کوک شود ساز
گفتم که گرم بال دهی سوی تو آیم
شوقم بسیار است ولی کو پر پرواز؟
مرتضی عزیزی
نظرات شما عزیزان: